معنی هم خون

لغت نامه دهخدا

هم خون

هم خون. [هََ] (ص مرکب) دو تن که قرابت نسبی دارند. (یادداشت مؤلف).


خون

خون. (اِ) مایعی است سرخ رنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است بنزدقدما. (یادداشت مؤلف). دم. (از برهان قاطع). ماده ای قرمزرنگ و سیال که در رگهای بدن (وریدها + شریانها) جریان دارد و مرکب است از دو قسمت: 1- سلولهای کوچکی بنام «گلبول قرمز» و «گلبول سفید»؛ 2- ماده ٔ سیالی موسوم به «پلاسما» که قسمت اعظم خون را تشکیل می دهد و وظیفه ٔ مهمی در بدن آدمی دارد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین). مایعی سرخ که دوران می کند در شرایین و اورده ٔ انسان و دیگر حیوانات فقاری. غذاهائی که انسان و دیگر حیوانات فقاری می خورند پس از حصول میعان جذب و در خون داخل می گردند و بواسطه ٔ یک سلسله از مجاری یعنی شرایین در همه ٔ اجزای بدن برده میشوند و خون شریانی وقتی که سرخ رنگین باشد دلیل بر سلامتی شخص است و چون کمرنگ گردد دلیل بر حدوث بیماری مخصوصی است که انمی گویند و اطبا در مداوای آن نوعاً آهن استعمال می کنند. خون وریدی همیشه سرخی سیاهرنگی داردو حیوانات پستاندار و طیور دارای خون گرم اند یعنی خون آنها حرارتی دارد فوق حرارت محیط و خزنده ها و ماهیها خونشان سرد است یعنی دارای همان حرارتی است که آنان در میان آن زندگی می کنند و رنگ خون پستانداران وطیور و خزنده ها و ماهیها سرخ است و خون صدفها سفید می باشد. (ناظم الاطباء). مایعی است قرمزرنگ که در قلب و سرخرگها و سیاهرگها و مویرگها جریان دارد در انسان در حدود 113 وزن بدن را تشکیل میدهد و مرد بالغ متوسطالقامه در حال عادی 6 لیتر خون در بدن دارد. خون اکسیژن و غذا به بافتهای بدن می رساند و انیدریدکربونیک و فضولات دیگر را برای دفع شدن حمل میکند خون انسان عبارت است از مایعی موسوم به پلاسما که در آن گویچه های سرخ (سرخی خون از این گویچه هاست) گویچه ٔ سفید و پلاکت ها (که در بستن خون دخالت دارند) شناورند بیشتر پلاسما آب است و در آن املاح، مواد غذائی، گازهای انیدرید کربونیک و اکسیژن و ازت و نیز هورمونها و پادتن ها وجود دارد. (از دائره المعارف فارسی):
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که او چون برست.
فردوسی.
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افکار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بچه ٔ سرخ چو خون و بچه ٔ زرد چو کاه.
منوچهری.
جالینوس... در علم طب و گوشت و خون و طبایع مردمان. (تاریخ بیهقی).
ز خون رخ بغنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
برافروخت از نعل اسبان گیا
بگردید برکه ز خون آسیا.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بدخواهان او ناید سعادت.
چو از نی خون و از پولاد چربو.
قطران.
صفوگیلاس اندر جگر سه بهره شود، بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده و آن خون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
خیام.
قد در غمت نون کرده ام بس دیده جیحون کرده ام
مفکن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین.
مجیرالدین بیلقانی.
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی چه رفت
آتش از غم خون شدی آب از حزن بگریستی.
خاقانی.
این خون که موج میزند اندر جگر ترا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی.
حافظ.
مایع سرخی است که همواره در جسم ذی حیات دوران نماید و قوام حیات بر آن باشد خداوند گوشت را بر نوح نبی حلال فرمود و وی را امر فرمود که زنهار خون که قوام جان بر آن است نخوری در شریعت موسوی هم امر به حرمت آن شده. (قاموس کتاب مقدس).
- از بینی کسی خون نیامدن، امری در نهایت سادگی و بدون دغدغه گذشتن.
- از چشم خون باریدن، سخت غضوب و خشمگین بودن. (یادداشت مؤلف):
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون.
فردوسی.
- || کنایه از گریه و زاری بسیار کردن که اشک بر اثر تمام شدن جای خود را بخون دهد.
- از چشم خون دویدن، کنایه از غضب بسیار.
- || زاری بسیار کردن:
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او.
مولوی.
- از چشم خون گرفتن، به اشک ریزی بسیار وادار کردن.
- || کنایه از ناراحت و ملول کردن کسی.
- || از دل خون روان شدن، دل خون شدن:
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی.
- به خون آغشته، خونین.به خون آلوده. آغشته ٔ خون: او را کشته و بخون آغشته دیدند. (مجالس سعدی).
- به خون جگر، با نهایت رنج و اندوه:
گویند سنگ لعل شود درمقام صبر
آری شود ولیک بخون جگر شود.
حافظ.
- به شیشه کردن خون کسی، کنایه از رنج و آزار دادن به او.
- به شیشه گرفتن خون کسی، کنایه از رنج و آزار دادن بکسی.
- بی خون دل، بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت:
دولت آنست که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست.
حافظ.
- پرخون یا پر ز خون، کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان:
تات بدیدم چنین اسیر هوی
بر تو دلم دردمند و پرخون شد.
ناصرخسرو.
مرا دلی است پر ز خون ببند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
خاقانی.
شکم تا بنافش دریدند مشک
قدح را بر او دیده پرخون ز اشک.
سعدی (بوستان).
- || با خون بسیار؛ با خون فراوان:
بر چرخ همچو لاله بدشت اندر
مریخ چون صحیفه ٔ پرخون است.
ناصرخسرو.
ببازوی پرخون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
ناصرخسرو.
- جگرخون، باتعب. با غم فراوان. بارنج بسیار.
- جگرخون کردن،آسیب فراوان وارد کردن. رنج بسیار دادن. خونین جگر کردن.
- || غم بسیار خوردن. رنج بسیار کشیدن:
بسالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم.
سعدی (بوستان).
- جوش آمدن خون، کنایه ازغضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت.
- || کنایه از هیجان شدید:
خواجه را در عروق هفت اندام
خون بجوش آمده بجستن کام.
نظامی.
- جوی خون راندن، خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن:
تفکر از پی معنی همی چنان باید
که از مسام دل و دیده جوی خون راند.
کریمی سمرقندی.
- || کنایه از قتل بسیار کردن.
- چشم کسی را خون گرفتن، کنایه از غضب شدید است.
- خاک فلان از خون فلان بهتر بودن، کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگری است. (یادداشت مؤلف):
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به.
حافظ.
- خون بچه ٔ تاک، شراب:
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره ٔ مروزی.
- خون خوردن، کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن:
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار توکم شد.
خاقانی.
- || نابود کردن کسی، از بین بردن. فانی کردن:
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذاده پسر است.
خاقانی.
خاک توام مرا چه خوری خون بدوستی
جان منی مرا بکش اکنون بدوستی.
خاقانی.
خونم همی خوری که ترا دوستم بلی
ترک چنین کند که خورد خون بدوستی.
خاقانی.
- خون خون را خوردن، سخت در غضب بودن. فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است.
- || حسد بردن سخت، فلانی نسبت بکسی یا کار او خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت به او حسد می برد.
- خون دل دادن، رنج فراوان دادن. غم و اندوه بسیار دادن:
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
؟
- در خون انداختن، خون انداختن. کنایه از رنج و الم دادن. کنایه از ناراحت کردن. کنایه از آزار بسیار کردن:
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداختی.
خاقانی.
- در دل افتادن خون، خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن:
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
سعدی.
- دل پر خون داشتن، اندوه فراوان به دل داشتن. ناراحتی داشتن. رنج بسیار به دل مخفی داشتن.
- || کینه داشتن بکسی، از دست فلانی دلی پرخون دارم.
- دل کسی خون شدن، خون شدن دل کسی. کنایه از بی تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه. رنجور شدن از اندوه فراوان.
- دل کسی خون کردن، خون کردن دل کسی. کنایه از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن.
- دویدن خون، جاری شدن خون. خون دویدن:
تا نبری خون ندود. (از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر).
- راه انداختن خون، سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن. خون راه انداختن. (یادداشت مؤلف).
- رخ پر خون گشتن، کنایه از عصبانی شدن. کنایه از غضبناک شدن:
نگه کرد رستم سراپای او
نشست و سخن گفتن و رای او
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی.
- رنگین تر نبودن خون کسی از کسی، مساوی بودن دو کس. استثناء نداشتن. یک جور بودن. هم ارز بودن. خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن.
- ریختن خون جگر، خون جگر ریختن. تألم بسیار کردن. اندوه فراوان خوردن:
تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم
آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم.
(بدایع سعدی).
- قطره ٔ آخر خون، کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت: تا قطره ٔ آخر خون خود می جنگم.
- گریستن خون، خون گریستن. کنایه از ضجه بسیار کردن. کنایه از مویه و ناله بسیار کردن. اظهار تعزیت بسیار نمودن: چون بشنید [مادر حسنک] جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. (تاریخ بیهقی).
- مردن خون، در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره. (یادداشت بخط مؤلف). بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و برنگ کبود یا سیاه در زیر آن نمایان گشتن.
|| قتل. کشتن. کشته شدن. از بین بردن نفس زنده: پس هرکس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمدو خون او بسته شد و بشمشیر از گردن او بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
گمان مبر که مرا بی تو جای حال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
دقیقی.
بسوی زواره نگه کرد شیر
بفرمودش آن خون بسی ناگزیر.
فردوسی.
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی بدین کینه کار
بترسم ز بدگوهر افراسیاب
که بر خون بیژن بگیرد شتاب.
فردوسی.
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پر آب.
فردوسی.
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
گفت پسری دارم بزندان اندر و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. (تاریخ سیستان).
الا ای مردپیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
(ویس و رامین).
بریده سر دگرباره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید.
(ویس و رامین).
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هر کسی بر تو نفرین بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
مشو گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین.
اسدی (گرشاسبنامه).
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کاراستی.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را بخونش بسیج.
اسدی (گرشاسبنامه).
و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورید. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
قطام گفتا... هزار درم سیم و غلام و کنیزکی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت... و علی را بکشم. (مجمل التواریخ والقصص).
گردیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من.
(از سندبادنامه ص 325).
اگر کسی یک سخن بخلاف تو میگوید بخون آن کس سعی می کنی و سالها بدان یک سخن کینه میگیری. (تذکرهالاولیاء عطار).
بر دیده ٔ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی.
سعدی.
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کاهنگ خون من چه دلاویز میکنی.
سعدی (خواتیم).
جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم و ز تو سپر بیفکنم.
سعدی.
مده تیغ را بر سیاست زبان
که آهسته باید بخون بر زبان.
امیرخسرودهلوی.
خون ناحق مکن چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست.
اوحدی.
اگر بمذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آنست کو تراست صلاح.
حافظ.
گر مریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را.
صائب (از آنندراج).
عشق سازد حسن عالم سوز را درخون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
جهود خون دیده، چون آزار مختصری بر کسی آید و آن کس بی تابی فراوان و بیجا در مقابل آن کند به تمسخر گویند «جهود خون دیده » چه اعتقاد عامه است که جهودان در برابر خون تاب ایستادگی ندارند و با خون کمی که از آنها بیاید بی تابی فراوان کنند.
خون زن شوم است، کشتن زن خوب نیست.
خون سگ شوم است، کشتن سگ شگون ندارد و پای گیر میشود.
- بخاک ریختن خون کسی، خون کسی بخاک ریختن. کنایه از کشتن او:
به بیداد خون سیاوش بخاک
همی ریخت تا جان ما کرد چاک.
فردوسی.
- بخون اندر شدن، قاتل شدن. موجب خون و قتل شدن:
گرایدونکه گفتار من بشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی.
فردوسی.
- بخون درسپردن، رضایت بکشتن کسی دادن: پدر و مادربعلت حطام دنیا مرا بخون درسپردند. (گلستان).
- بخون درنشاندن، کنایه از کشتن.
- بخون غرق شدن، غرقه در خون شدن. کشته شدن.
- || کنایه از قتل بسیار کردن.
- بخون شستن، با قتل ننگ و عاری را خاتمه دادن.
- بخون کسی تشنه بودن، قصد قتل کسی را بجد داشتن. مباح دانستن خون کسی. کنایه از سخت بد بودن با کسی: مهتر لشکر... و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی).
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی.
- بخون کسی دربودن، بکشتن کسی مصمم بودن:
ای سنائی تو کجائی که بخون تو دریم.
سوزنی.
- || متهم بقتل کسی بودن.
- بخون کسی در شدن، موجب قتل کسی شدن.
- بخون کسی کسی را گرفتن، مجازات برای قتل کردن.
- بر خون کشیدن، موجب قتل شدن.
- بگردن خون کس کردن،موجب قتل کسی شدن:
گر نپسندی همی که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو بگردن.
ناصرخسرو.
- بگردن خون کس گرفتن، موجب قتل کسی شدن.
- || پذیرفتن اتهام قتل کسی.
- تن و جان کسی را پر خون کردن، کشتن او:
سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم.
فردوسی.
- چنگ بخون شستن، کنایه از خون ریختن. دست بخون شستن:
پس آنگه بگرسیوز آواز کرد
که با من چنین بخت بدساز کرد
اگر جنگ سازید من جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را.
فردوسی.
- خوردن خون کسی، کشتن کسی:
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش.
سعدی.
- خون کردن، کشتن:
خون نکردم که بخون جگرش داشته ام
پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است.
مجیربیلقانی.
- خون کسی در گردن کسی بودن، در ذمه ٔ قتل کسی بودن. مسؤول قتل کسی بودن:
ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست.
نظامی.
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده ٔ بلاجوست.
سعدی (ترجیعات).
تا چه خواهد کرد با من در دو گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش.
سعدی (طیبات).
- دامن در خون کشیدن، قصد خون و قتل کسی نمودن:
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.
فردوسی.
- در خاک و خون کشیدن، کشتار هولناک کردن.
- در خاک و خون غلطیدن، کشته شدن.
- در خون کسی شدن، در صدد کشتن او برآمدن. سبب قتل کسی شدن: و سوری در خون او شد. (تاریخ بیهقی). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون این مشتی غوغا که آورده ای مشو. (تاریخ بیهقی). که ای کذا و کذا تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند اگر بمکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریاام. (چهارمقاله ٔ عروضی).
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان.
خاقانی.
ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم
خون دلم بخوردم و در خون جان شدم.
عطار.
هر یکی تدبیر و رایی میزدی
هر کسی در خون هر یک میشدی.
مولوی.
- در خون کشیدن، کشتار کردن. قتل کردن. موجب قتل شدن.
- در گردن کسی خون کسی گشتن، قتل کسی بگردن کسی افتادن. موجب قتل کسی شدن:
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او گشته در گردنت.
سعدی (بوستان).
- دست به خون آلودن، موجب قتل شدن:
بخون ای برادر میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست.
اوحدی.
- دست به خون شستن، خونریزی کردن. کشتار کردن:
دلیران توران شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بسی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
وزان پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست.
فردوسی.
- دست به خون یازیدن، موجب قتل کسی شدن:
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد بخون.
فردوسی.
- دیدن خون بر آستانه ٔ در، مرده دیدن.
- ریختن خون، کشتن. کشتار کردن. قتل نفس کردن:
چنین گفت موبد ببهرام نیز
که خون سر بیگناهان مریز.
فردوسی.
چون خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خونها باشد ایشان آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی).
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف توگرفت رنگ ماتم.
خاقانی.
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو دهلوی.
- سیل خون، کشتار بسیار.
- شستن خون بخون، خون بخون شستن. کنایه از قصاص کردن:
همی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی بخونی.
(ویس و رامین).
دل را بسرشک دم بدم می شویم
چه فایده کان شستن خونست بخون.
سلمان ساوجی.
- لمالم شدن از خون، بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار:
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشوراز خون لمالم شده ست.
فردوسی.
- مباح شدن خون، واجب القتل شدن:
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل.
سعدی.
- نخسبیدن خون، بمجازات رسیدن قاتل. پنهان نماندن قتل:
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که میرم و یابم خلاص.
مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من.
مولوی.
- امثال:
خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد، کنایه از بد خوابی است.
خون ناحق نخسبد، قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود.
|| حیات. زندگی. جان. (یادداشت بخط مؤلف):
غوریان طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز برند بزرگ و این بجشگان را بر خون و خواسته ٔ ایشان حکم باشد. (حدود العالم).
گفت ای شاه جهان بااین بنده ٔ پیر ضعیف چه خواهی کردن، شاه جواب داد که ترا بخون آزاد کردم و در کار این دختران کردم. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی). شاه گفت زنهار است ترا بخون و مال، اما صد مرد را از خویشان تو بنوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی).
بخون و خواسته ٔ مهتران شدم قاصد
ربا و رشوه پذیرفتم از وصی و یتیم.
سوزنی.
قصد خون تو کنند و جان و سر
از برای حمیت دین و هنر.
مولوی.
- بخون خود دست شستن،از سر زندگی درگذشتن.
- خواستن بخون کسی را از کسی، امان خواستن کسی را از کسی. حیات کسی را از کسی خواستن:
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر به نیکی شوی رهنمون.
فردوسی.
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون.
فردوسی.
گفت ای بانوی بانوان زنهار برادرم بخون از شاه بخواه. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعیدنفیسی). || حیض. عادت ماهانه ٔ زن. خون ماهانه ٔ زن.
- خون دیدن زن، حیض دیدن. عادت دیدن.
|| سرخ. قرمز سیر. قرمز پررنگ یا سخت سرخ:
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالعباس (از لغتنامه ٔ اسدی ص 498).
این هندوانه مثل خون است، سخت سرخ و رسیده است.
|| جنگ. کارزار. قتال:
ز ترکان برآمد بسی گفتگوی
که تنها بدشت آمد این کینه جوی
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یکتن سوی ما گراید بخون.
فردوسی.
|| انتقام. ثار. قصاص. فدیه. خون بها: بقیمت خون باباش می فروشد. (یادداشت مؤلف):
پدر آمد و خون لهراسب خواست
مرا همچنان داستان است راست.
فردوسی.
و آن آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عاصیان طلب.
ناصرخسرو.
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی خون دو زن کرد مردی را بها.
ناصرخسرو.
خون چو خاقانیی ریخته ٔ لعل تست
قصه ٔ او خون او بازده از لعل هم.
خاقانی.
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
حافظ.
- امثال:
دستی را که حاکم ببرد خون ندارد، یعنی قصاص و دیه برای عمل حاکم نیست.
- از سر خون بگذشتن، کنایه از بحل کردن و درگذشتن از قصاص:
ای خلق تو بر خلق عیان از ره عین
موقوف شفاعت تو جرم کونین
آنجا که شفاعت تو باشد ترسم
از خلق حسن بگذری از خون حسین.
میرزاطالب (از آنندراج).
- بازخواستن خون، انتقام قتل. طلبیدن ثار. خونخواهی: سوگند خوردند که همپشت باشند تا خونها باز خواهند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
- بحل کردن خون، از قصاص درگذشتن:
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش.
سعدی.
- بخون گرفتن، قصاص کردن:
بگیرد بخون منت روزگار.
فردوسی.
- خون درگردن خویش بودن، فدیه نداشتن:
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویش هم در گردنت.
سعدی.
- کشیدن خون به خون، قصاص یافتن:
که خون عاقبت جانب خون کشد.
امیرخسرو دهلوی.
- || به اصل و تبار کشیده شدن.
|| نژاد. دوده. دودمان:
چو خسرو بدان گونه مهدش بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز خونی که بد بهره ٔ مادری
بجوشید و شد چهره اش آذری.
فردوسی.
یکی داستان زد بر این رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون.
فردوسی.
- همخون، هم نژاد. هم دودمان. هم تبار.
|| مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید:
زهر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا کی برآید ز آتش برون.
فردوسی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند.
سنائی.
- خون مژگان، اشک چشم:
ز دیده برخ خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان بازگفت.
فردوسی.
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت.
فردوسی.
|| مجازاً آب انگور و شراب سرخ:
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
|| مزید مؤخر در کلماتی چون: طبرخون، شیرین خون، شبیخون، دست خون، انباخون، بدخون، بادخون، ترخون. (یادداشت مؤلف). || خودکامی. خودبینی. تکبر. نخوت. || سفره. میز. (ناظم الاطباء). خوان. رجوع به خوان شود. || تلفظی از خوان اسم از خواندن. || تغنی. سرودگویی. (ناظم الاطباء). آواز. خواندن: امروز او خونش می آید؛ یعنی آواز خواندنش می آید. || درس. قرأت. (ناظم الاطباء).

خون. [خ َ] (اِ) خَن. خانه. (یادداشت مؤلف). رجوع به خن شود.

خون. (ع اِ) ج ِ خُوان، خِوان، خَوّان و خُوّان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خون. [خ َ] (ع اِمص) دغلی. نادرستی. || ضعف و سستی در بینایی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خَوان، خُوان.

خون. [خ َ] (ع مص) دغلی. ناراستی کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیانت کردن. شرایط امانت بجا نیاوردن. مقابل امانت ورزیدن. (یادداشت بخط مؤلف).خیانه. خانه. مخانه. یقال: خان الرجل الامانه؛ نادرستی کردآن مرد در امانت و یقال: خانه العهد؛ نادرستی کرد مر او را در عهد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس).

خون. (اِخ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان. (فارسنامه ٔ ناصری). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است: دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشگان. این دهکده کوهستانی و گرمسیری و دارای 220 تن سکنه است. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و تنباکو و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


هم

هم. [هََ] (حرف ربط، ق) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که آوردن لفظ «هم » بر معطوف و معطوف علیه هر دو صحیح باشد، چنانکه گویند: هم نماز کردم و هم روزه گرفتم، به خلاف لفظ «نیز» که تنها بر معطوف آید. ایضاً لفظ «هم » در مفردات آید، چنانکه: هم زید را زدم و نیز عمرو را، و اگر جمله ٔ دوم بنابر ضرورت به صورت مفرد باشد، اصل در جمله خواهد بود (یعنی کلمه به جای یک جمله است).و نیز لفظ «هم » بر لفظی داخل میشود که آن لفظ محمول به مواطات بر مدخول نشود، مثلاً «همراز» گویند به معنی دو کس که رازدار یکدیگر باشند و «همرازدار» نگویند. لفظ «هم » از حروف عاطفه است و افاده ٔ اشتراک در کاری را کند. این لفظ با لفظ «نیز» گاه هر دو می آید. (از غیاث). نیز. ایضاً. (یادداشت مؤلف):
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پُرالخوخ و تو چون خفته کمانی.
رودکی.
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد، هم گونه ٔ عقیق.
رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
بر گونه ٔسیاهی چشم است غژم او
هم برمثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی سرخسی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بیفکن هم از بامداد.
بوشکور.
این ناحیتی است هم از طبرستان. (حدود العالم).
تن شهریاران گرامی بود
هم از کوشش و جنگ نامی بود.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهدان پیش او صف زده.
فردوسی.
دلم گشت از آن کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار.
فردوسی.
فرامرز وی را هم اندرزمان
بیاورد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
به دست جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان.
فخرالدین اسعد.
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
یار تو باید که بخرّد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش.
ناصرخسرو.
تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویش. (تاریخ بیهقی). و هم درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). نامه نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی). و هم در شب رسولی نامزد کرد مردی علوی، وجیه از محتشمان سمرقند. (تاریخ بیهقی).
چو نتوان ز دشمن برآورد پوست
از او سربه سر چون رهی هم نکوست.
اسدی.
رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
هم بنماند چنین هم بود از قدر صدر
درد ورا انحطاط، رنج ورا انتها.
خاقانی.
به سوی توانا توانافرست
به دانا هم از جنس دانا فرست.
نظامی.
و اختلاف حکایات و حالات مختلف نیز هم بود. (تذکرهالاولیاء).
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتّع گردد. (گلستان). گفت کنیزک را به سیاه بخش که نیم خورده ٔ او هم او را شاید. (گلستان).
بَرَد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او.
سعدی.
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم.
سعدی.
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ترکیب ها:
- همچنان. همچنین. همچو. همچون. رجوع به این مدخل ها شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف): و هر قبیله را از ایشان مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک.
نظامی.
به تو خرم کنم ایوان شه را
قران سازم به هم خورشید و مه را.
نظامی.
درافکن به هم گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ.
نظامی.
جان مرغان و سگان از هم جداست
متحد جانهای مردان خداست.
مولوی.
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه ٔ هم را ندیده ایم.
؟ (از امثال و حکم ص 1992).
ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان.
سعدی.
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
خرقه ٔ زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو.
حافظ.
شود جهان لب پرخنده ای اگر مردم
کنند دست یکی در گره گشایی هم.
صائب.
- از هم افتادن، متفرق شدن. از هم دور افتادن: غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. (تاریخ بیهقی).
- از هم باز شدن، متلاشی شدن. پریشان شدن. جدا شدن اجزاء چیزی از یکدیگر: هرگاه که بیرون کشند [میخ را] درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه).
- از هم بریدن، تمام شدن. رشته ٔ چیزی قطع شدن. دنباله قطع شدن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.
اسدی.
- از هم دریدن، خرد شدن. تکه پاره شدن (کردن):
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیر زخمش سنگ چون موم.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد؟
سعدی.
- بر هم اوفتادن، روی هم ریختن. به روی هم افتادن:
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- بر هم بستن، بستن. به هم بستن: همه شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
- بر هم دریدن، دریدن. از هم دریدن:
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه بر هم درید.
سعدی.
- بر هم زدن، بر هم نهادن. به هم نزدیک کردن:
گر آید از تو برویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکارش.
سعدی.
- || آشفته کردن. پریشان کردن. به هم زدن.
- بر هم نهادن، به هم نهادن.بر روی یکدیگر گذاشتن:
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم.
حافظ.
- || انبار کردن. جمع آوردن:
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم.
سعدی.
- به هم آمدن، متصل شدن. پیوستن. بسته شدن شکاف یا سوراخ زخم و جز آن:
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم.
فرخی.
چو دشمن شکستی بیفکن علم
که بازش جراحت نیاید به هم.
سعدی.
- || با هم آمدن. همراه شدن:
آمده نوروز ما با گل سوری به هم
باده ٔ سوری بگیر بر گل سوری بچم.
منوچهری.
- به هم انداختن، دو تن را به ستیزه واداشتن و تحریک کردن.
- به هم برآمدن، پریشان شدن:
ناچار هرکه دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست.
سعدی.
- || ناراحت شدن. به خشم آمدن: پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد. (گلستان).
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث.
سعدی.
شنید این سخن شهریار عجم
ز خشم و خجالت برآمد به هم.
سعدی.
- || منقلب شدن. در آشوب شدن:
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید.
سعدی.
سپاه و رعیت به هم برآمدند و برخی از بلاد ازقبضه ٔ تصرف او به در رفت. (گلستان).
- به هم برآمدن دل، سوختن دل. رنجیده شدن دل: سلطان را از سخن او دل به هم برآمد و آب در دیده بگردانید. (گلستان). جوان را دل از طعنه ٔ ملاح به هم برآمد. (گلستان).
- به هم برآمده، خشم گرفته. اخم کرده: یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف دردهان آورده. (گلستان).
- به هم بستن، بستن. فراز کردن:
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- به هم برشکستن، شکست دادن. مغلوب کردن:
سپاهی ز توران به هم برشکست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست.
فردوسی.
- به هم برکردن، رنجانیدن. دلگیر کردن:
به هم برمکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم برکند.
سعدی.
- به هم رسیدن، وصال. یکدیگر را دیدن:
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.
حافظ.
- به هم شدن، جمع شدن. با هم شدن. مقابل به هم کردن.
- به هم زدن، پریشان کردن.
- || مخلوط کردن مایعات با چیزی دیگر.
- به هم شده، متفق. پیوسته. گردآمده:
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
به هم شده سپهی را به گونه ٔ پروین.
فرخی.
به صُرّه زرّ به هم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را از این آگاه.
فرخی.
برِاو مال به هم کردن منکر گنهی است
نکند مال به هم زآنکه بترسد ز گناه.
فرخی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود، مست باش یا مستور.
سعدی.
- به هم نشستن، با هم نشستن. همنشین شدن:
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند جمعی به هم.
سعدی.
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی به هم.
سعدی.
- چشم بر هم نهادن، چشم را بستن:
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- درهم، پریشان و آشفته:
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم به سان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
- || گرفته. خشمگین.
- در هم شدن، خشمگین شدن:
گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 824).
- در هم شکستن، شکستن. خرد کردن:
بفرمود در هم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به دُرد.
سعدی.
- در هم فتادن، توی هم رفتن. بی نظم شدن:
نبردآزمایی از ادهم فتاد
به گردن برش مهره در هم فتاد.
سعدی.
- دست به دست هم دادن، متحدشدن.
- روی در هم کشیدن، خشمگین شدن. به هم برآمدن: سلطان روی از توقع او در هم کشید. (گلستان).
- سر به هم آوردن، التیام یافتن جراحت: هر جراحتی که به زر افتد زود به شود لیکن سر به هم نیارد. (نوروزنامه).
- سرش را هم آوردن، کاری را تمام کردن. فیصل دادن.
ترکیب های دیگر:
- هم آخُر. هم آخور. هم آرایشی. هم آشیان. هم آشیانی. هم آغوش. هم آغوشی. هم آگوش. هم آوا. هم آواز. هم آوازی. هم آورد.هم آویز. هم آهنگ. هم آهنگی. هم آیین. همار. همارا. هماره. همان. همانا. همانگه. همانند. همانندی. هم اتفاق.هم ارتفاع. هم ارز. هم اسم. هم اصل. هم اطاق. هم افسر. هم افق. هم باد. هم بار. هم باز. هم بازی. هم بالا. هم بالایی. هم بالین. هم بر. هم بری. هم بساط. هم بستر. هم بستری. هم بستگی. هم بو. هم بوی. هم بها. هم پاچگی. هم پاچه. هم پالکی. هم پای. هم پایه. هم پدر. هم پرسش. هم پرواز. هم پشت. هم پشتی. هم پنجگی. هم پنجه. هم پوست. هم پهلو. هم پهلوی. هم پهنا. هم پیالگی. هم پیاله. هم پیشه. هم پیله. هم پیمان. هم پیمانی. هم پیوند. همتا. هم تاب. هم تازیانه. همتاه. همتایی. هم تخت. هم تختی. هم تراز. هم ترازو. هم ترانه. هم تگ. هم تگی. هم تن. هم تنگ. هم تیره. هم جامه. هم جای. هم جثه. هم جفت. هم جنب. هم جنس. هم جوار. هم جواری. هم چانه.هم چرا. هم چشم. هم چشمی. هم چنان. هم چند. هم چندان. هم چنو. هم چنین. همچو. همچون. همچونین. هم چهر. هم حال. هم حالت. هم حجره. هم حد. هم حرب. هم حربی. هم حرفت. هم حساب.هم حقّه. هم حکم. هم خاصیت. هم خاک. هم خان. هم خانگی. هم خانه. هم خرج. هم خُفت. هم خو. هم خواب. هم خوابه. هم خوان. هم خوانی. هم خور. هم خوراک. هم خورند. هم خون. هم خوند.هم خوی. هم خویی. هم خیال. هم خیمه. هم داستان. هم داستانی. هم داماد. هم دامان. هم دایگی. هم درجه. هم درد. هم دردی. هم درس. هم درود. هم دست. هم دستان. هم دستانی. هم دستی. هم دکّان. همدگر. هم دل. هم دلی. هم دم. هم دمی. هم دندان. هم دوره. هم دوش. هم ده. همدیگر. هم دین. هم دیوار. هم ذوق. همراد. هم راز. هم رازی. همراه. همراهی. هم رای. هم رایی. هم رتبت. هم رتبه. هم رخت. هم رده. هم رزم. هم رس. هم رسته. هم رضاع. هم رفیق. هم رکاب. هم رکابی. هم رنگ. هم رو. همره. همرهی. هم ریخت. هم ریش. هم ریشه. همزاد. همزاده. هم زانو. هم زبان. هم زبانی. هم زدن. هم زلف. هم زمان. هم زمین. هم زنجیر. هم زور. هم زی. هم زیست. هم زیستی. هم ساز. هم سال. هم سالی. هم سامان. هم سان. همسایگی. همسایه. هم سبق. هم سپر. هم ستیز. هم سخن. همسر. هم سرا. هم سرای. همسری. هم سطح. هم سفت. هم سفر. هم سفره. هم سکّه. هم سلک. هم سلیقه. هم سن. هم سنخ. هم سنگ. هم سنگی. هم سو. هم سوگند. هم سیر. هم شاگردی. هم شأن. هم شراب. هم شغل. هم شکل. هم شکم. هم شور. هم شوی. هم شهر. هم شهری. هم شیر. هم شیرگی. همشیره. هم شیوه. هم صحبت. هم صحبتی. هم صدا. هم صف. هم صفی. هم صفیر. هم صنف. هم صورت. هم طارم. هم طبع. هم طبقه. هم طراز. هم طریق. هم طریقت. هم طویله. هم عرض. هم عصر. هم عقد. هم عقیدت. هم عقیده. هم عمق. هم عنان. هم عنانی. هم عهد. هم عهدی. هم عیار. هم غذا. هم غصّه. هم فکر. هم فکری. هم قافله. هم قافیه. هم قامت. هم قبیله. هم قد. هم قدح. هم قدر. هم قدرت. هم قدم. هم قران. هم قرین. هم قرینه.هم قسم. هم قطار. هم قفس. هم قلم. هم قمار. هم قواره. هم قول. هم قوّه. هم قیمت. همکار. همکاری. هم کاسگی. هم کاسه. هم کالبد. هم کام. هم کَت. هم کجاوه. هم کران. هم کردن.هم کسب. هم کشیدن. هم کف. هم کفو. هم کلاس. هم کلام. هم کنار. هم کوچه. هم کوش. هم کیسه. هم کیش. هم کیشی. هم گام. هم گاه. هم گذاشتن. همگر. هم گروه. هم گروهه. هم گشت. همگن. هم گوشه. هم گونه. هم گوهر. هم گهر. هم گیر. هم گین. هم لباس. هم لحن. هم لخت. هم لقب. هم لوح. هم مادر. هم مادری. هم مالیدن. هم مانند. هم محله. هم مدرسه. هم مذهب. هم مرتبه. هم مرز. هم مزاج. هم مسلک. هم مصاف. هم معنی. هم مَقیل. هم منزل. هم میدان. هم میهن. هم ناله. هم نام. هم نامی. هم ناورد. هم نبرد. هم نبردی. هم نژاد. هم نژاده. هم نسب. هم نشان. هم نشانی. هم نشست. هم نشستی. هم نشیمنی. هم نشین. هم نشینی. هم نفس. هم نقابی. هم نمک. هم نوا. هم نورد. هم نوع. هموار. هموارگی. همواره. همواری. هم وثاق. هم وثاقی. هم وزن. هم وِطا. هم وقت. هم ولایتی. همیدون. همین.
|| باز هم. در مقایسه بهتر است. نسبت به دیگران بهتراست. (یادداشتهای مؤلف):
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
حافظ.

فارسی به انگلیسی

هم‌ خون‌

Connected, Consanguineous

حل جدول

تعبیر خواب

خون

رنگ های هستند که در خواب دیده نمی شوند از جمله سرخی دست به خصوص سرخی خون. بسیار اتفاق افتاده که در خواب های خود خون دیده ایم ولی سرخی خون را ندیده ایم. فقط احساس کرده ایم خون است و اکنون نیز اگر به خاطر خویش مراجعه کنید به یاد می آورید که هرگز سرخی خون را در خواب ندیده اید ولی خواب خون را فراوان دیده اید. پس ما در خواب خون را می فهمیم ولی نمی بینیم و همین است که تفاوت هایی را تعبیر به وجود می آورد. به هر حال دیدن خون در خواب با توجه به تعریف بالا ابتلا و گناه است و آلودگی به خصوص اگر ببینیم که دست و پایمان یا لباسهایمان به خون آلوده شده است. اگر در خواب ببینیم که از دهان و دندانمان خون می آید از طرف همسر و فرزندان و دیگر افراد خانواده خود ناراحت و گرفتار و مبتلا می شویم. اگر در خواب ببینیم از بینی ما خون می آید از نظر اجتماعی گرفتاری هایی پیدا می کنیم و احتمالا شان و شخصیت و آبرویمان در مخاطره قرار می گیرد و اگر ببینیم از بدنمان خون می رود گرفتار غم و اندوه می شویم و چنانچه ببینیم از چشممان خون روان است یا حتی نم خون زده است از جهت فرزندان مبتلا و غصه دار می گردیم. اگر ببینیم در دعوا و زد و خورد جایی از بدنمان خون آلود شده مردم درباره ما بد خواهند گفت و اگر دیگری به سبب ما خون آلود شود غمی بین ما و دیگران به وجود می آید. اگر ببینیم لباسهایمان خون آلود شده بدنام می شویم و به ما تهمت می زنند و اگر ببینیم خون به زمین ریخته شده گرفتاری و غم و غصه پیش می آید که ما هم در آن سهیم هستیم. چنانچه ببینیم پایمان در منجلابی از خون فرو رفت ناخود آگاه در امری مداخله می کنیم که گرفتاری و ابتلاء دارد. به هر حال دیدن خون ابتلا و گرفتاری است ولی مواضع آن فرق می کند که باید در تعبیر مورد نظر قرار بگیرد. -

فرهنگ عمید

خون

(زیست‌شناسی) مایعی سرخ‌رنگ و مُرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما، و ذرات شناور که در تمام رگ‌ها جریان دارد،
(اسم مصدر) [مجاز] قتل، کشتار: خون ناحق،
[قدیمی، مجاز] پیوند نژادی،
* خون خوردن: (مصدر لازم) [مجاز]
[عامیانه] بسیار غم خوردن،
کشتار،
* خون دل (جگر): [مجاز] غم، غصه، رنج، و محنت بسیار،
* خون رَز (رزان): [قدیمی، مجاز] شراب: مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی: ۵۲۸)،
* خون ریختن: (مصدر لازم) [مجاز]
کشتار کردن،
کشتن مردم،
* خونِ سیاوشان: (زیست‌شناسی)
صمغی سرخ‌رنگ که از درختی به نام شیان به‌دست می‌آید و در طب به‌ کار می‌رود،
درختی از خانوادۀ نخل با میوه‌ای شبیه گیلاس،
* خون ‌کردن: (مصدر لازم)
[مجاز] کشتن انسان،
[عامیانه] قربانی کردن حیوان،
* خون گرفتن: (مصدر متعدی) (پزشکی)
خارج کردن خون از بدن به‌وسیلۀ سرنگ، بُرش پوست، و مانندِ آن،
حجامت کردن،

واژه پیشنهادی

کارگردان فیلم هم خون

کامران قدکچیان

فرهنگ معین

خون

[په.] (اِ.) مایعی سرخ رنگ که در رگ های بدن جانوران جریان دارد و تغذیه بدن از آن تأمین می شود. خون مرکب از گلبول های سرخ و سفید است.، ~ به پا کردن کنایه از: جنگ و جدال سخت و خونین برپا کردن.، ~ خود را کثیف کردن کنایه از: عصبانی شدن.

گویش مازندرانی

خون میز

مدفوعی که با خون هم راه باشد

ترکی به فارسی

هم

هم

معادل ابجد

هم خون

701

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری